تو را من بهر خود دانستم اما من چه نادانم
تو با این ذهن خوش باور چه ها کردى؟پریشانم
فراموشت کنم اى کاش اما اینکه ممکن نیست
چه وردى خوانده اى بر من؟دوانده ریشه در جانم
سخن هایى که میگفتم،همه اسرار دل بودند
ز هر چه گفته بودم من پشیمانم، پشیمانم
ز هر جا پر کشیدى من همانجا منتظر ماندم
شدم خوار و شدم سخره،از این پس من نمى مانم
عجب گفتى تو اى شاعر، زبان دل گشودى تو
رفاقت قصه ى تلخیست کز نامش گریزانم
على نامدارى